داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





عصر بود.کبری پشت کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد،که اینترنت قطع شد.خیلی ناراحت شد اخه مخ یه پسررو

زده بود و چیزی نمونده بود سرکیسش کنه! خوب ایران اینترنتش ریده چه میشه کرد،به اتاق خابش رفت و اروم دراز

کشید.یاد گذشته افتاد ، اون موقه ها که در ده زنگی میکردن و تهران نبودند.چه صفایی داشت.لبخندی زد و از جا پرید.تصمیم گرفت

با هم بازیان قدیمش تماس بگیرد و اونارو دور هم جم کند.همدیگرو میدیدن و تجدید خاطره ای هم میشد.

روز موعود فرا رسید. حسن اقا،پتروس،دهقان اومدند خونه کبری ولی کوکب خانوم و مرد اسب سوار که برای تفریح

به دبی رفته بودند غایب بودند.حاضرین از انها یاد کردند و از اینکه این دو نفر به هم رسیدند خوشحال بودند

چون فقط انها حقیقت را میدانستند.پتروس تعریف کرد که خودش دیده که یک شب بارانی مرد اسب سوار برای

خواستگاری در خون هی کوکب اینا رفته بوده ولی چون پدرش راضی نبوده درو باز نکردند و اون زیر بارون مونده

ولی خوب قسمت بود

واینا به هم رسیدند.

برو بچ یکم باهم گپ زدند و تصمیم گرفتند دوباره دلیل واقعی شهرتشان را باز گو کنند.

پتروس کمی خجالت کشید ولی واقعیتو گفت.اون زمان پتروس دخترای دهشونو گول میزده و ازهار علاقه میکرده

وبه همین بهانه از اونا شارژ میگرفته که یک روز زمستونی پدرش متوجه میشه و کلی کتکش میزنه و برای اینکه

دیگه یادش نره و تنبیه بشه با میخ و چکش سد دهو سولاخ میکنه و به پسرش میکه انگشتشو بکنه تو سوراخ

تا دستش یخ کنه و ادم بشه.

همشون کلی خندیدن.

دهقان که مسن تر بود یکم اخم کرد و همه ساکت شدند.اهی کشید و گفت منم همچین بی گناه نیستم!

جوون که بودم تو کار قاچاق عطیقه بودم و اون شب بقل کوه مشغول حفر قیر مجاز و کند کاری بودم که باعث

ریزش کوه شد وحتی ماشینمم که بقل خط اهن بود رفت زیر سنگا ومن توی اون سرما بی وسیله شدم.

کم کم هوا خیلی سرد شد طوری که تصمیم گرفتم اتیش درست کنم و حتی لباسمم در اوردم بسوزونم

که قطار رسید و اون اتفاقا اوفتاد.

اما یادم رفت بپرسم کبری ، تو و حسن اونجا چیکار میکردین؟

کبری جواب داد من از همون اول عاشق حسن بودم و حسنک صداش میکردم.ولی خونوادم موافق نبودن و

نمیشد تا اینکه یه روز وقتی داشتم زیر درخت تستای کنکورو حل میکردم مادرم اومد و بعدش با هم دعوامون شد و

و من اهمون جا تصمیم خودمو گرفتم و به حسن ایمیل زدم و تصمیم گرفتیم فرار کنیم ولی وسیله نداشتیم برای

همین توی ماشین اقای هاشمی و خونوادش که از ده ما رد میشدن قایم شدیم و تا راه اهن رفتیم و سوار قطار

شدیم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:, ] [ 9:57 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب